گفتگو با مرحوم آیة الله نجومی، درباره علامه امینی
آنچه مىخوانيد، گفتگويى است با مرحوم آية الله سيد مرتضى نجومى، که در ويژه نامه روزنامه رسالت به تاريخ يکشنبه ۱۲ تير ۱۳۶۷ منتشر شد. |
ياد باد آنکه سرِ کوى تو ام منزل بود
ديده را روشنى از خاک درت حاصل بود
در دلم بود که بى دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعى من و دل باطل بود
ذکرِ جميلِ علامه بزرگوارِ ما، آية الله امينى، که در افواهِ عوام و خواص افتاده، و صيتِ عظمتش که به شرق و غرب رفته، بالاتر و والاتر از آن است که به زبانِ اين بنده کم مايه بازگو شود، اما اين خود براى من توفيقى و عنايتى الهى است. سخن درباره آن بزرگمرد چه بسيار گفتهاند، اما آن قدر گفتنى مانده است که نيازى به بازگو کردن گفتهها و تکرار مکررات نيست. نوشته انسانى، بايد منتِجِ نتيجهاى جديد و مفيدِ فايدهاى نو و نگفته باشد. خداوند را سپاسگزارم که «همه قبيله من عالمان دين بودند»، اما از آن وقت که دست راست و چپ خود را شناختم در عالم نور، تقوى، علم، توجه به خدا و عرفانِ مرحوم پدرم افتادم. از او چه بگويم که سر تا پا و در همه حال، مردى خدايى بود و نشست و برخاستش همه خدايى بود. من در مدت عمرم کسى را نديدم مثل او نماز بخواند. از معاشرت با او غرق عالمى بودم بيرون از دنياى آنان که در اطراف من به رفت و آمد بودند، حتى افراد خانواده. بهترين درسها را به من داد و من بيشترِ دروس سطحم را نزد او خواندم. اما کثرت رفت و آمدِ علاقمندان مرحوم پدرم در منزل، مانع بزرگى براى درس و بحث من بود؛ در فکر بودم که به نجف اشرف هجرت کنم. چه بسيار کتب عربى و اسلامى را ديده بودم و حتى قصائد بزرگ عربى را اعراب مىگذاردم. اغلب بزرگانى را که در سر راه خود از نجف مىآمدند يا به نجف مىرفتند، به واسطه مرحوم والدم زيارت مىکردم.
يک روز به من گفتند: آقايى از نجف به کرمانشاه آمده است و در مسجد معتمد منبر مىرود و چنين و چنان است. به زيارتش رفتم و با او نماز ظهر و عصر را خوانده و در مقابل منبرش به استماع نشستم. چه جمالى و چه کمالى، چه حالى و چه شورى، چه چشمان نافذ و اشکريزى که گويى چشمه فيض خداست. براى اولين بار مىديدم که کسى از سر تا پا در التهاب و عشقِ ائمه طاهرين عليهم السلام مىسوزد و چشمها چون کاسه خون، اشک خونين مىبارد. براى اولين بار ديدم که کسى در محضر عالم و عامى، بى هيچ پروايى در مظلوميت اميرالمؤمنين ناله مىکند و با صداى بلند و غرّاى خود گريه سر مىدهد. چنان شيفته حالت او شدم که چند ماهى بعد از رفتنش، طاقتم طاق شدو گفتم: هر چه بادا باد، به طور قاچاق هم شده است بايد به نجف بروم، آنجا سرزمين امينى پرور است.
به هنگام رفتنم، مادرم که چون ابر بهاران بر من مىگريست و در فراق من چاره جويى مىکرد، فرمود: «برو، مىدانم گريههاى امينى تو را برد، امينى از کرمانشاه رفت ولى نوجوانى را مسلمان کرد و رفت». به دنبال او رفتم و صد رحمت بر صائب تبريزى فرستادم که گفته است:
اين ندا مىرسد از رفتنِ سيلاب به گوش
که در اين خشک نمانيد، که دريايى هست
امينى چه حالى داشت و چه شورى، و اکنون از او چه بگوييم؟ ديگران چيزها گفتهاند، خاندان و تبارش را ارج نهادهاند، تاريخِ حياتش، زادگاه و ولادت، درسها، استاتيد، اجازات، تقاريظ، صفات و امتيازاتِ ظاهرى و باطنىِ او، مقام علمى، طاقت و توان، زحمت و تفحص و اجتهاد او، تأليفات، سفرها، کارها، خدمات او و بالأخره رحلت او را به تفصيل نوشتهاند و اى کاش مجالى بود تا بنده کمترين، دوباره طرحى نو دراندازد و آن بزرگمرد را دوباره با همان گفتهها تعظيمى شايسته و تکريمى درخور نمايد؛ باشد که با طرزى ديگر، همان گفتهها بازگو شود و شورى و وجد و حالى نو پديد آيد. افسوس که مجالى نيست و شايد توفيقى نيست، و إلا «معنىِ توفيق، غير از همت مردانه چيست؟». بارى اگر توفيق تأليف کتابى نيست، توفيق نوشتن مقالى هست. گزافه گويى و سخنِ بى مسئوليت و بى تعهد گفتن، شايسته وارستگان و مراقبان نيست.
علامه بزرگوار ما سترگ مردى بود که گويى خداى متعال با منتِ عظيم خود، او را به کمالات ظاهرى و باطنى آراسته است، قامتى رسا و استوار و چهرهاى نورانى و ملکوتى، و ملکاتى عالى و صالح، نفسانياتى بسيار طاهر و مقدس، که گويى با گذشت زمان و طول مراقبت و تفانى در کار و دوامِ حضور از عالم ديگرى شده است. فکر و ذکرش، حواس و ذوق و شوقش، غرق در عالم اسلام و ائمه طاهرين عليهم السلام بود. او به راستى در اسلام و ائمه طاهرين ذوب شده بود. دلخوش به تقدير و تعريف و تمجيدهايى که نثار او مىشد نبود. گويى با اين همه کوشش و خدمتِ مداوم، مدام بدين مىانديشيد که «تا چه قبول افتد و که در نظر آيد». همه او را بزرگ مردى در عالم اسلام و تاريخ مىديدند، مجدّدِ آثار و خواطرِ سلَف صالحينش مىدانستند، اما او، خود گويى غرق در شهودى ديگر است.
آن که آن همه الطاف و عنايات را ديده بود، حق داشت که آن همه بکاء و گريه و راز و نياز داشته باشد. اين بنده مکرر شد در هنگامى که در ايوانِ مطهر، مشغول خواندن اذن دخول بودم، صداى گريه آن مرحوم را که در حرم مطهر مشغول دعا خواندن بود مىشنيدم. صداى ايشان از حرم و رواق مطهر گذشته به بيرون مىآمد.
وقتى از سفرى به ايران، به نجف بازگشته بود، شبانگاه طلاب به ديدن ايشان آمده بودند و به همين مناسبت در منزل آن عزيز مجلس روضهاى بود. شيخ عبدالوهّاب کماشى، در اول منبرش با آن آواى ملکوتى و نواى دلنشينش شروع کرد به خواندنِ خطبه شقشقيه، به مجرد خواندن خطبه، صداى گريه آن بزرگوار بلند شد. از خواندن و نواى او، و گريه عجيب علّامه امينى و سايرين، چنان شور و التهابِ عجيبى دست داد، که به قول حافظ «حالتى رفت که محراب به فرياد آمد». هيچ گاه آن مجلس و طنين صداى گريه آن بزرگمرد را - که گريهاش هم مردانه و با صلابت بود - فراموش نمىکنم. اين گريهها و شورها مخصوصِ مجلسى نبود، او هميشه در اين سوختها و شورها بود. امينى در اوج شيفتگىاش گاه در هنگام مطالعه و تفحّص در تاريخ، چنان اميرالمؤمنين عليه السلام را مظلوم مىديد که با صداى بلند از بيرونىِ منزل به گريه مىافتاد که صدايش به اندرونِ منزل مىرسيد. حالت بکاء و التهابِ درونيش، در ايام عاشورا و حضورش در مجالس روضه، به خصوص اگر روضه حضرت زهرا سلام الله عليها را مىخواندند که ديگر گفتنى نيست.
در روز عاشورا، با پاى برهنه به مجلس عزاى حسينى در حسينيه بوشهرىهاى نجف اشرف آمد و فرش را به کنارى زده و روى زمين نشست و به مجردِ نشستن، نهيب و گريهاش بلند شد.
نکتهاى را براى ثبت در تاريخ آيندگان مىنگارم: آقازاده محترم ايشام، استاد جليل القدر آقاى حاج شيخ رضا امينى فرمدند: والدم که در تهران، مريض روى تخت خوابيده بودند فرمودند: «رضا، من اين داغ و عقده دلم را از کربلا نگشودهام، من براى سيّد الشهدا، گريه سيرى در عمرم نکردم. با خداوند پيمان بستهام که اگر خوب شدم، پنج سال در کربلا ساکن شوم، شايد گريه سيرى بکنم و اين عقده دلم را به پايان برم». ولى رحلتِ معهود، به ايشان اين مجال را نداد. گويا سيّد الشهدا از محبتى که به او داشت راضى به اين همه سوز و گداز و سوختگى و گريه او نشد.
غيرت و حميّتِ او در راه دين و در اعتلاء و عظمت و قداستِ ائمه طاهرين، سبب بود تا از راست آمدن و راست رفتنِ بيهوده خيلىها که ککشان نمىگزيد، رنج برَد. حيفش مىآمد که پشت غلافِ کتاب الغديرش هم، بى حکمت و خدمتى باشد. وقتى پشتِ جلد يکى از مجلداتش اشعارى چاپ کرده بود که معناى دو بيتش اين بود: «اگر شمشميرت كُشنده و بُرّا نيست، به چه کارت مىآيد؟، آن را بده تا برايت دستبند و خلخال درست کنند»، بدين وسيله رنجِ خود را از راحت طلبان و تن آسايان ابراز مىداشت. چه خوب مىگويد صائب عليه الرحمة:
ز زهد نيست به ميخانه گر نمىآيند
هلاكِ بسترِ گرمند و مرده خوابند
قصهاى از حالات و خوابى از ايشان نقل کنم. فرمودند: «وقتى الغدير را مىنوشتم، خيلى مايل بودم کتاب الصراط المستقيم را هم ببينم». الصراط المستقيم تأليف شيخ زين الدين ابو محمّد على بن يونس عاملى بياضى است که آن وقت به چاپ نرسيده بود و بعدها توسط کتابخانه مرتضوى در تهران چاپ شد. فرمودند: «شنيده بودم نسخه خطى اش در نجف نزد شخص معهودى است، خيلى مايل بودم ايشان را ديده و تقاضا کنم کتاب را به امانت بدهند که مطالعه نموده و سپس مسترَد دارم. يک شب اوائلِ مغرب که مىخواستم به حرم مشرّف شوم، ديدم آن شخصِ معهود، با يکى دو نفر اهلِ علم ديگر، در ايوان مطهّر نشسته و مشغول صحبتند. خدمت ايشان رفتم و بعد از احوال پُرسى تقاضاى خود را اظهار کردم؛ عذرهايى آورد. من گفتم: اگر مىخواهى به من امانت ده و اگر نمىشود به بيرونىِ منزلتان آمده همانجا مطالعه مىکنم، و اگر اين را هم قبول نداريد در دالانِ منزلتان نشسته مطالعه مىنمايم. گفتند: خير نمىشود. آخر الأمر آن شخص گفت شما هيچگاه اين کتاب را نخواهيد ديد».
آقاى امينى فرمودند: «مثل آنکه آسمان را بر سر من زدند. نه از آن جهت که او قبول نکرد، بلکه از مظلوميتِ آقا اميرالمؤمنين. به حرم مشرف شدم و خطاب به آن حضرت عرض کردم: چقدر شما مظلوميد! يکى از ارادتمندان و شيعيان شما کتابى را در فضائل و حقّانيتِ شما نوشته، يکى از ارادتمندان و خدمتگزاران شما هم مىخواهد بخواند و به ديگران برساند، اين کتاب پيش يکى از شيعيان و ارادتمندان شماست، در محيطِ شيعيانِ شماست، در کنارِ قبر مطهرِ شماست، اما باز هم او از اين کار ابا دارد. به راستى که مظلومِ تاريخ و قرنهايى».
آن مرحوم فرمودند: «حالِ گريه عجيبى داشتم، به طورى که تمام بدنم تکان مىخورد. ناگهان در قلبم افتاد که (فردا صبح به کربلا برو). به مجرد خطورِ اين خطاب در قلبم، ديدم حال بکاء از ميان رفته و يک شادابى مرا گرفته. هر چه به خودم فشار آوردم که به آن درد دل ادامه دهم ديدم هيچ نمىتوانم و به کلى آن حال رفته بود و تنها يک مطلب در دل من جايگزين شده است که (به کربلا برو). از حرم مطهر بيرون آمده به منزل آمدم. صبح به اهل منزل گفتم: قدرى صبحانه به من بدهيد مىخواهم به کربلا بروم. گفتند: چرا وسطِ هفته مىرويد و شب جمعه نمىرويد؟ گفتم: کارى دارم. به کربلا رفتم و يکسره به حرم مطهر حسينى مشرّف شدم. در حرم مطهّر، به يکى از آقايان محترمِ اهل علم برخوردم. خيلى محبت و احوال پُرسى کردند. گفتند: آقاى امينى چه عجب وسط هفته به کربلا آمديد؟ (زيرا رسم علما آن بود که پنجشنبهها مشرّف شوند تا زيارت شب جمعه را درک کنند). گفتم کارى داشتم. گفت: آقاى امينى، ممکن است از شما خواهش بکنم؟ گفتم: بفرماييد. گفت: مقدارى کتب نفيس از مرحوم والد باقى مانده که بدون استفاده مانده و تقريباً محبوس است. بياييد ببينيد اگر چيزى به دردِ شما مىخورد امانت ببريد و بعد برگردانيد. گفتم: کى بيايم؟ گفت: من امروز کتابها را بيرون آورده مهيّا مىکنم، جناب عالى فردا صبح براى صرف صبحانه به منزل ما تشريف بياوريد، هم صبحانه صرف کنيد و هم کتابها را ملاحظه بفرماييد. قبول کردم و رفتم. مقدار بيست و چند جلد کتاب به روى هم گذارده بود. من تا نشستم، دست دراز کردم و اولين کتاب را که برداشتم ديدم نسخهاى بسيار پاکيزه و نفيس و مجدوَل از کتاب الصراط المستقيم است. حالتِ گريه شديدى به من دست داد. صاحبخانه علت را جويا شد. من جريان قضيه کتاب را در نجف نقل نمودم. ايشان هم از لطف الهى به گريه افتادند. کتاب مذکور و چند جلد کتاب نفيس ديگر را به امنت دادند و مدت سه سال نزد من بود تا بعد از رفع حاجت، به شخص مذکور رد کردم».
وقتى ديگر، براى بنده نقل فرمودند که «مدتها فکر مىکردم خداوند متعال چگونه شمر را عذاب مىکند و جزاى آن تشنه لبى و جگرسوختگىِ حضرت سيّد الشهدا را چگونه مىدهد. شب هنگامى خواب ديدم آقا اميرالمؤمنين در مکانى بسيار خوش آب و هوا روى صندلى نشسته و من هم خدمت آن جناب ايستادهام. دو کوزه نزد ايشان بود. فرمودند: اين کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بياور. اشاره به محلى فرمودند که بسيار باصفا و باطراوت بود. استخرى پر آب و درختانى بسيار باطراوت در اطراف آن بود که صفا و تلألؤ آب و طراوت و شادابى درختان قابل بيان و وصف نيست. کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم. آنها را آب نموده، حرکت کردم تا به خدمت آقا اميرالمؤمنين بازگردم. ناگهان ديدم هوا رو به گرمى نهاد و هر آن، گرمىِ هوا و سوزندگىِ صحرا بيشتر مىشود. ديدم از دور کسى رو به من مىآيد و هر چه او به من نزديکتر مىشود، هوا گرمتر مىگردد. گويى همه اين حرارت از آتشِ اوست. در خواب به من الهام شد که او شمر قاتلِ حضرت سيّد الشهداء است. وقتى به من رسيد ديدم به قدرى هوا گرم و سوزان شده است که قابل تحمل نيست. آن ملعون هم از شدت تشنگى به هلاکت نزديک شده بود. رو به من نمود که از من آب بگيرد من مانع شدم و گفتم اگر هلاک شوم هم نمىگذارم از اين آب قطرهاى بنوشد. حمله شديدى به من کرد و من ممانعت مىنمودم، ديدم الان کوزهها را از دست من مىگيرد. آنها را به هم کوبيدم، کوزهها شکسته و آب آنها به زمين ريخت. چنان آب کوزهها تبخير شد که گويى قطره آبى در آنها نبوده است. او که از من نااميد شد رو به استخر نهاد. من بى اندازه غمگين و مضطرب شدم که مباد آن ملعون از آب استخر نوشيده سيراب گردد. به مجرد رسيدن او به استخر چنان آب استخر ناپديد شد که گويى سالهاست يک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم در کمال خشکى شد. از استخر مأيوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هر چه دورتر مىشد هوا رو به خوبى و خوشى مىرفت و درختان و آب استخر به طراوت و شادابىِ اول بازگشتند. به حضور حضرت امير شرفياب شدم. فرمودند: خداوند متعال اين چنين آن ملعون را جزا و عقاب مىدهد. اگر يک قطره از آب آن استخر را هم مىنوشيد، از هر زهرى تلختر و از هر عذابى براى او دردناکتر بود. بعد از اين فرمايش از خواب بيدار شدم».
علّامه بزرگوار ما، از کثرت کار و کوشش و تفانى در خدمت و تفحّص و کتابت و تأليف کتاب ارزنده و بى نظير الغدير، بالأخره در جمعه ۲۸ ربيع الثانى ۱۳۹۰ مطابق با ۱۲ تيرماه ۱۳۴۹، قريب به اذان ظهر، به رحمت ايزدى و عنايت و الطاف ائمه طاهرين عليهم السلام پيوست. جنازه مبارک ايشان را بعد از چند روز به نجف اشرف منتقل کردند و با تشييع مفصلى در سردابِ مخصوص، جنب کتابخانه مبارک اميرالمؤمنين عليه السلام، مدفون نمودند و گنجينه گرانبارى در کنار گنجينه گرانبار ديگرى آرامش يافت.
تو رفتى و خيالت ماند در دل
چنان کز کاروان آتش به منزل
در هنگام دفن و در کنار قبر مطهر ايشان هم، خود حقير حاضر و ناظر بودم. خداوند درجات عاليه او را آن به آن، باز هم متعالى و افزون فرمايد که تا نام و نور اميرالمؤمنين عليه السلام در عالم وجود است، نام امينى و امثال او جاودانه و درخشان خواهد بود.
سَلامٌ عَلَيكُم حَنَّ قَلبي لِذِکرِكُم
حَنينَ فَصيلٍ أفرَدَتهُ الرَّکائِبُ
وَما کانَ قَلبي راضياً بِفِراقِكُم
وَلكِنّ أمرَ الله لا شَكَّ غالِبُ
وَسَلامٌ عَلَيهِ يَومَ وُلِدَ وَيَومَ ماتَ وَيَومَ يُبعَثُ حيّاً.