خوش آن عهدى كه بودم رند و جوياى مى و معشوق
به ديدارِ حريفان، روز و شب، با كام و جامى خوش
خوش آن عهدى كه عاشق بودم و در گير و دارِ شوق
به لبخندى، نگاهى، وعدهاى، پيكى، پيامى خوش
خوشا باغِ نخستين عشق و من نو باغبان، پر سعى
به شيرين نوبرِ پاسخ گرفتن از سلامى خوش
كنون اسبى پريزادم، كه ديگر داشت نتوانم
سر از فرزند و زن، يا شعر و شهرت، با لگامى خوش
الا رخشِ حقيقت پويه افسانه جولان، كو
كز او در قعرِ هشتم خان كند دل پورِ سامى خوش
پس از عمرى كه ژرف آميختم با محضِ هر كامى
حلالى نغز، يا - ايزد ببخشايد! - حرامى خوش
قصورِ عهد و ايمان را بسى تا اوجِ برتر بام
در امصارِ معانى درنورديدم به گامى خوش
بسى در نيستانِ خفته شيران شعله فرياد
فكندم، با خروشان شعر و بى پروا پيامى خوش
همه سرّ و سرود و هوش و همّت، وقفِ آنم بود
كه در جنگِ بد و بيداد و رزم اهتمامى خو
جهاد و جهدها كردم كه ناحق را براندازم
حقيقت را نشانم بر سريرِ احتشامى خوش
فدا كردم همه فرِّ جوانىّ و سلامت را
كه دوزخ درّه دنيا شود دارُ السّلامى خوش
دگرگون من شدم، اما جهان را همچنان برجاست
نهادِ هر گزاره شوم و هر ناخوش نظامى خوش
كنون در آستانِ پيرىام، با نيستى درگير
نه امنِ خاطر از عهدى، اميدى وعد و وامى خوش
نه گنجى زيرِ سر، يا پيشِ كس قازى، پس اندازى
نه از ميراث و مالى، مكنتى، سودى، سهامى خوش
نه حتّى آبِ باريكى، لبى نان آردم بر خوان
نه از قولِ ضمانى، يا امانى، اعتصامى خوش
مصيبت نامه را مانَد، ازين پس عمر و مىدانم
به نفرين ناگزيرى بد، ندارد اختتامى خوش
نه سر ديگر نماز آرد به هيچ آيين و محرابم
نه دل ديگر توانم كرد از ايمان و امامى خوش
به صيدِ خاطرى ديگر دلم خاطر نرنجاند
وگر شنگد بتِ آهو خرامى با غرامى خوش
نه تحسينم برانگيزد، نه رشكم، هيچ توفيقى
نه من قدرى نهم، نى دل به مقدار و مقامى خوش
ازين مهتابِ گرم و تر، تراود پوچى و تسخر
گرفتم با سترون ابر آرايد خيامى خوش
نه خشمى مانده تا دل دارم از كانونِ قهرى گرم
نه كينى مانده تا خاطر كنم با انتقامى خوش
همه احساسِ پوچِ هيچى است و نفرتش فرجام
گرفتم فرصتى ديگر گرفتم، و اغتنامى خوش